زنان مطلقه بیشترین مشتری انبار کالا در جنوب تهران

در باز می‌شود و محبوبه پا به انبار می‌گذارد. سگ‌های نگهبان از آفتاب پناه برده‌اند به سایه‌ کانکس نگهبانی، سرها را گذاشته‌اند روی قلوه‌سنگ‌ها و زبان‌شان آویزان از دهان، له‌له می‌زنند.

روزنامه شهروند نوشت:نگهبان اطمینان می‌دهد که زنجیر شده‌‌اند و جای نگرانی نیست. درِ دیگری باز می‌شود به ردیف‌ردیف کانتینر که مثل جعبه کبریت‌های بزرگی روی هم چیده شده‌اند. هر کدام بسته‌ای از زندگی زنی یا مردی که جایی به بن‌بست خورده یا گرفتار داستان تازه‌ای شده. ورق برگشته و اوضاع تغییر کرده، آن‌قدر که زاروزندگی را آورده این‌جا در گوشه‌ای دور از تهران بزرگ، به انبار سپرده است.

کانتینرها دو اندازه دارند؛ بیست‌ فوتی و چهل فوتی، هر که بامش بیش، برفش بیشتر. هر که زندگی بزرگتری ساخته بود، بار بیشتری به گرده می‌کشد.

امضای پای طلاق‌نامه که خشک شد، محبوبه ماند و مبل‌های استیل ترک، پرده‌های مدل‌به‌مدل و رنگ‌به‌رنگ، تخت دونفره‌ چوبی، میز نهارخوری ١٢ نفره، بوفه‌ها، آینه کنسول، میز توالت و ٣٣٣ قلم اسباب آشپزخانه که در شروع زندگی مشترک قوت قلب بودند و حالا وبال گردن.

سه سال پیش کسی به ذهنش می‌رسد در زمینی وسیع در جنوب شرق تهران جایی نزدیک قبرستان بزرگ انبار کالای تجاری و بازرگانی به راه بیندازد. انبار شکل گرفت. کانتینرها خریداری شد. ایده‌ اولیه چیزی بود مثل صندوق امانات بانکی، «شیوه جدیدی در زمینه انبارداری در تهران». همان سال از اتحادیه انبارداران شهر جواز و پروانه کسب گرفت و شروع به فعالیت کرد. به خیالش کانتینرها پر می‌شود از جنس و کالای تجاری اما رفته‌رفته به جای آنها که کسب‌شان رونق گرفته، بیشتر آنها که گره به کار و زندگی‌شان افتاده بود، مشتری شدند. زن‌ها و مردهایی که از شریک زندگی جدا شده بودند و تعدادی هم کسانی که در چند سال اخیر در تجارت شکست خوردند و دفتر و دستک‌شان را جمع‌وجور کردند تا هزینه‌ها را پایین بیاورند. بعضی‌ها هم آنهایی که بار سفر بستند و هجرت کردند به دورها و برای امید بازگشت به جای خانه چند تکه اسباب اثاثیه را به انبار سپردند تا وجبی در موطن خودشان جای و نقطه اتصالی داشته باشند.

داستان جور دیگری شد و انباردار هم کار را با تقاضاهای تازه هماهنگ کرد. چه فرقی می‌کند این جعبه‌های بزرگ آهنی را چه اسبابی پرکند، هر چند خودش می‌گوید ترجیح و امیدش این بود که این انبارها را کالاهای تجاری پرکنند تا اسباب غم و غصه‌ کسانی که هر بار پای قرارداد اجاره می‌نشینند از سیر تا پیاز زندگی‌شان را تعریف کرده و دل او را هم خون می‌کنند.

محبوبه برانداز می‌کند توی یک کانتینر ٢٠ فوتی را در طبقه‌ دوم. ٦ متر طول، ٢,٥٠ عرض و ٢.٥٠ ارتفاع. مولا، نگهبان انبار گوشه و کنار چاردیواری را نشان می‌دهد. انگار که زوج جوانی برای اجاره خانه آمده‌اند. «همسایه‌ها خوبند، سروصدایی ندارند. همه‌چیز امن است.»

محبوبه کانتینر بزرگتری می‌خواهد. «اسباب من این‌جا جا نمی‌شه.»

برادر محبوبه از آن بالا به بیابان‌های اطراف، کارخانه‌ها و کارگاه‌ها نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد که یعنی هرچه خود صلاح می‌دانی. مولای نگهبان که اهل ولایتی است نزدیک به قندهار، احساس وظیفه می‌کند که جلوی ضرر و زیان زن را بگیرد. «اسبابت مگر چقدر است، یک خاور و یک کامیون کوفته (فشرده) اگر باشد جا می‌شود.»

برادر توضیح می‌دهد که محبوبه می‌خواهد خیالش راحت باشد که اسبابش این‌جا زخمی نمی‌شود.
«خیال‌تان راحت. این‌جا اسباب و اثاثیه خوب پیچیده می‌شود و درست و مرتب می‌گذارند که خراب نشود. مثل روز اول. کل انبار بیمه آتش‌سوزی شده. خودم این‌جا هستم. آن کانتینر پشتی را خودم چیدم.»

کانتینر ٤٠ فوتی با یک دیوار چوبی دو قسمت شده. از سوراخ کوچک دیوار چوبی پایه‌ مبل و میز پیچیده در پلاستیک معلوم است.

صدای سگ‌ها بلند شده. مولا ادامه می‌دهد: «این‌جا ١٨ تا دوربین داره و٢٤ ساعته زیر نظر است. دزدگیر هم داره. از توی خیابان هم دیده می‌شود.

برادر محبوبه می‌پرسد: «اگه یه وقت کس دیگه‌ای بیاد بخواد جنس رو برداره، بگه مثلا من فامیلشم، شوهرشم، چی؟»

مولا برای همه سوال‌ها جواب دارد: «هیچ کس حق نداره به جز خانم برای تحویل جنس بیاید، حتی شما هم بیایی بگویی برادرشم قبول نمی‌کنیم. کلید دست خانم است. هر وقت خودش بیاید اجازه دارد در انبار را باز کند. همه اینها توی قرارداد نوشته شده.»

راهروها همه مثل هم‌اند بالای یکی از کانتینرهای طبقه‌ دوم اسباب و اثاثیه را چیده و رویش پارچه کشیده‌اند. «پول اجاره‌اش چند ماه عقب افتاده. مجبور شدیم بریزیم این‌جا.»

نمی‌گوید صاحب اثاث زن بوده یا مرد. نمی‌داند چرا از نگهداری اسباب خسته شده و قیدشان را زده. کسی نمی‌داند حالا کجا زندگی می‌کند و چه اسباب و وسایلی در خانه دارد.

در ردیف آخر چند لباسشویی و یخچال بیرون از کانتینرها گوشه‌ای چیده شده‌اند. اینها وسایل خراب بار یک تاجر است. سرنوشت اثاثیه رها شده هم همین است.

«٢٥٠٠ تا کانتینر این‌جاست، توی آن مجتمع دیگر هم ٩٠ تا کانتینر داریم. ٩٥ درصدشان وسایل منزل است و ٥ درصد وسایل شرکت. اجازه‌ کانتینر ٢٠ فوتی ٢٤٠ هزار تومان است و برای ٤٠فوتی دوبرابر است.»

محبوبه آخرین راهرو را دور می‌زند. صورتش از گرما گل‌انداخته. مولا لاستیک در کانتینر را نشان می‌دهد و خیال محبوبه را راحت می‌کند که دریای آب هم اگر بیاید اسباب خیس نمی‌شود اما پیشنهاد خودش کانتینرهای طبقه دوم هستند.  

مولا به فکر تسلی محبوبه است. مشت نشانه خروار نشان می‌دهد. «خیلی برای آدم مشکل پیش میاد. مثل همه اینها. خدا بزرگ است. شما انتخاب کنید. نگران نباشید. من خودم اسباب‌تان را خالی می‌کنم. از همین پله‌ها یخچال بردیم بالا. همین ٢٠ فوتی بس است. یک خاور بیشتر نیست اثاث‌تان. ٤٠ فوتی سه تا خاور کوفته جا می‌شود.»

کانتینرها فرقی با هم ندارند مگر در اندازه و طبقه بالا یا پایین بودن و رنگ. آبی، زرد، سبز، قرمز و ضدزنگی. مولا می‌گوید: «ارزان‌ترین جاست. الان ٢٣٠ تومن پول بدهی نمی‌توانی یک اتاق اجاره کنی. ٧٠درصد مشتری‌های ما خانم‌ها هستند. ٤٠ تا زن میاد، دو تا مرد.جهیزیه مال زن است دیگر.»

محبوبه می‌پرسد می‌شود یک کانتینر مشترک با کسی اجاره کند؟ مولا خسته شده از توضیح دادن و تکرار: «همون ٤٠ فوتی که نشان‌تان دادم می‌شود. وسطش دیوار است. شما که اسباب‌تان قاطی نمی‌شود، بهتر است. به کسی کاری نداری، همسایه که نیستی زندگی که نمی‌کنی.»

اسباب‌ها همسایه‌های خاموش زندگی‌ها هستند. هر چهاردیواری آهنی، یک زندگی. موزه‌ای از زندگی‌ها. موزه‌ای از اشیا که تماشاگری ندارد. نه مثل موزه‌ «روابط شکسته‌خورده» که تماشاگران می‌آیند تا اشیای بازمانده از زندگی زناشویی شکست‌خورده را ببیند. نمایشگاه جدایی.

 مدیر انبار اما می‌گوید این کالاها همه آغشته به شکسته و نا‌امیدی نیست، گاهی دختران جهیزیه‌ زندگی آینده را در این انبارها نگه می‌دارند. از چند ماه قبل وسایل را به انبار می‌سپارند تا روزی که در خانه ‌بخت باز شود.

و می‌رسد به طیفی که جدا شده‌اند. «بعضی‌ها بعد از جدایی برمی‌گردند پیش والدین و اسباب و اثاثیه را در انبار می‌گذارند بعضی هم زندگی مشترک‌شان به بن‌بست نرسیده اما بعد از ازدواج نمی‌توانند از عهده مخارج زندگی برآیند و ترجیح می‌دهند با والدین زندگی کنند اما بخشی از جهیزیه را به انبار می‌سپرند و یگ گروه هم خارج از کشوری‌ها هستند که اثاث‌شان را حراج کرده‌ اما چیزهایی را نگه داشته‌اند.»

به‌جز زنان شکست‌خورده گروهی هم از شرکت‌های شکست‌خورده هستند و کسانی که در کار اقتصادی به مشکل برخورده‌اند مثل صاحبان ساندویچی، کبابی و باشگاه‌ ورزشی که کارشان نچرخیده.
در یک سال گذشته اجاره بعضی کانتینرها عقب افتاد و اسباب روی دست مسئول انبار ماند، اسبابی که هر چه‌قدر نو باشند، بعد از این دست دوم حساب می‌شوند و قمیتی ندارند. حالا در قراردادهای جدید اجاره‌ ٦ ماه را پیش می‌گیرد.

مسئول انبار داستان زنانی را که سفره‌ دل‌شان را پیش او باز کرده‌اند، واگو نمی‌کند. این رازها مثل اسباب و اثاثیه به انبار سپرده می‌شود. «من خودم دیگر تحمل شنیدن این غصه‌ها را ندارم ولی خیلی از مسائل را با خانم منشی درمیان می‌گذارند. اگر می‌خواهید بروید دادگاه خانواده با خودشان حرف بزنید. اکثر مراجع قضائی انبار ما را به این خانم‌ها معرفی می‌کنند.»
 
دادگاه خانواده، میدان ونک. در همه‌ راهروها، آسانسور و پاگردها و اتاق‌ها مردها و زن‌ها نشسته و ایستاده‌اند. شاکی‌ها و متشاکی‌ها آشفته‌اند و وکیل‌ها مرتب و اتوکشیده و اغلب کیف به دست. یکی دو کودک هم هستند.

آسانسور در طبقه‌ اول توقف نمی‌کند. در طبقه‌ دوم روی در کاغذی چسبانده‌اند. «مشکلات را حل کنید، در مشکلات حل نشوید». همه گوش به زنگ شنیدن شماره‌ پرونده یا نام فامیل‌شان منتظرند. زن و مردی بیرون روبه‌روی آسانسور با صدای بلند بحث می‌کنند. «من با تو حرفی ندارم.» مرد میانسالی پادرمیانی می‌کند. زن کوتاه نمی‌آید. «شما نمی‌دانید که نمی‌شه به این زندگی ادامه داد. آقا آخر هفته‌ها می‌رفت شمال با مادرش. من تنها می‌ماندم. بعد عکس‌های دوست‌دخترهاش رو برام می‌فرستاد.» مرد صدا را درگلو می‌اندازد و فریاد می‌زند. مچ دست دخترک را می‌فشارد و می‌پیچاند.» 

صورت زن نشانی از درد ندارد. می‌خندد. «ببینید همینه. این زندگی‌رو نمی‌شه ادامه داد.»
در میان زنانی که روی صندلی کنار کمدهای بایگانی نشسته‌اند، مادر دخترک سه‌ساله انبار کالا را می‌شناسد. «دوستم که از شوهرش جدا شد، وسایلش رو گذاشت اون‌جا. فقط یک سال زندگی کردن. معتاد بود.»

توی کیفش دنبال کاغذ و خودکار می‌گردد. یک فامیل هم داشتیم که رفت خارج. یه سری از وسایلش رو که نمی‌خواست بفروشه، گذاشت تو همین انبار. خوب آخه مفت می‌خرن. هر چقدر هم نو باشه دست دوم حساب می‌شه. این شماره تلفن که نوشتم رو بهش زنگ بزن. این شرکت حمل و نقله، اما یه انباری‌رو می‌شناسه خارج شهر که می‌تونی اسبابت‌رو ببری اون‌جا. مطمئنه.» و برمی‌گردد تا داستان زندگی‌اش را در گوش کناردستی‌اش تمام کند. این‌جا کسی موبایل ندارد. ارتباط‌ با بیرون از ساختمان قطع شده. پس بعضی‌ها می‌نشینند به تعریف خاطره‌.

طبقه سوم، «دروغ ممنوع»
یک نفر از ١٦٣ هزار و ٧٦٥ زنی که در سال ٩٤ تجربه جدایی داشته، در این سالن نشسته‌ است. ١٣ هزار و ٦٤٧ واقعه طلاق در هر ماه، در هر شبانه‌روز ٤٤٩ نفر. زهرا حالا دخترعمویش را همراهی می‌کند تا در این ساختمان غریبه تنها نباشد. مریم هنوز خرید جهیزیه را تمام نکرده بود که کار به جدایی کشید. هر چه خریده بود در مغازه یکی از آشنایان به امانت گذاشت تا بفروشد.  اورهان پاموک، نویسنده ترک در کتاب موزه‌ معصومیت می‌نویسد «بدون لمس این اشیا فقط دیدن‌شان خاطرات شب‌های با فسون بودن را به ذهن می‌آورد. این اشیا نمکدان چینی، خط‌کشی که شکل سگ داشت، دربازکن خطرساز یا قوطی روغن تخم‌آفتابگردان مارک باتانی مرا به لحظات ویژه‌ای پیوند می‌داد که طی زمان از به هم پیوستن شان در ذهنم خطی عریض ایجاد شده و به‌راستی زیاد هم مهم نیست که آن شی‌ ته‌سیگار باشد یا هر چیز دیگر.»

زن فروشنده‌ بوفه دادگاه چیزی از انبار بیرون شهر نشنیده اما می‌گوید انبارهایی در حوالی مولوی هست که می‌شود اجاره کرد «نمی‌دونم اجاره‌ش چنده اما فکر کنم کمتر از خانه باشه.»

زنی که پشت میز نشسته و نوشابه می‌خورد اما انبار را از نزدیک دیده «من هم چند ماه اسبابم‌رو اون جا گذاشتم. شوهرم خیلی پولدار بود. با قرض و قوله و وام و قسطی پدرم برایم جهیزیه خرید.» ابروی راست زن به تلاطم می‌افتد. چشم‌ها تنگ می‌شوند و سرخ. «من آرزوی زیادی داشتم. دو سال زندگی کردم اما نشد که زندگی کنیم.» مرد زن دیگری داشت و زندگی دیگری و زن دیر فهمیده بود وقتی که دیگر رنگ‌های فرش و پرده و روتختی و حتی اتاق خواب بچه‌ها را انتخاب کرده بود و می‌رفت که زندگی دیگری را بالای شهر تهران شکل بدهد. «پدرم با این‌که فهمید اصرار داشت بمانم و زندگی کنم اما من دیدم نمی‌توانم. همه‌ اسباب‌خانه روی سرم خراب شده بود. تقاضای طلاق کردم و برگشتم خانه پدر.» اسباب عروس به خانه‌ محقر پدری نمی‌آمد. «رفتم انبار و کانتینری گرفتم. چند ماه بعد دیدم بهتر است از شر این اسباب خلاص شوم. همه را یکجا فروختم.»

فروشنده دستمال‌کاغذی را سر می‌دهد روی میز پلاستیکی و نگاهی می‌کند از سر شماتت که یادآوری این داستان چه فایده‌ای دارد اصلا.

وقت خداحافظی زن صدایش را صاف می‌کند و می‌پرسد: «شما چرا کارتان به این‌جا کشیده».
 
در آهنی بر موزه‌ اسباب بسته می‌شود. روی دیوار کنار پلاکاردی نصب شده، عکس یکی از سگ‌های نگهبان است که چشم‌هایش در تاریکی زیر کانکس دفتر نگهبانی انبار برق می‌زند. محبوبه وقتی کارت ویزیت رئیس انبار را از مولا می‌گیرد دوباره دچار تردید می‌شود که اصلا می‌ارزد اسباب را تا این گوشه‌ بیابان بکشاند و هر دو ماه یکی از سکه‌های مهریه را صرف نگهداری‌شان کند و این خاطرات را تا سال‌های بعد زندگی‌اش به دوش بکشد؟ مولا دستی به شانه‌ برادر می‌زند: «کسی نمی‌داند فردا چه می‌شود.»

افزودن نظر جدید