روایت دختر محمود استادمحمد از واپسین روزهای پدر

شرق نوشت: دوسال گذشت از روزی که خالق ««آسد‌کاظم»» پرده آخر زندگی‌اش را بازی کرد. دوسال پیش در چنین روزی محمود استادمحمد در بیمارستان جم تهران چشم از جهان فروبست تا تئاتر ایران یکی دیگر از ستون‌های خود را از دست بدهد. محمود استادمحمد به‌همراه منصور خلج، از شاخص‌ترین چهره‌های نسل دوم تئاتر ملی و نوین ایران به حساب می‌آمد. خالق نمایش‌نامه‌های ماندگاری چون ««آسد‌کاظم»»، «شب بیست‌ویکم»، «سرای رنج و شکنج» و «دیوان تئاترال»، متولد سال ١٣٢٩ در محله دروازه‌دولاب تهران بود. او فعالیت نمایشی خود را در نوجوانی پس از آشنایی با محمد آستیم و سپس نصرت رحمانی و عباس نعلبندیان و با بازی در نمایش‌های بیژن مفید و عضویت در آتلیه تئاتر آغاز کرد. در سال ١٣٤٧ با بازی در نمایش «شهر قصه» در نقش خر خراط به شهرت رسید. استادمحمد پس از انحلال آتلیه تئاتر در سال ١٣٥٠ به بندرعباس سفر کرد و در آنجا گروه نمایشی «پتوروک» را تشکیل داد. او در سال ١٣٥١ به تهران بازگشت. پس از نوشتن نمایش‌نامه‌های متعدد در سال ١٣٦٤ به کانادا مهاجرت کرد. استادمحمد در سال ١٣٧٧ به ایران بازگشت و فعالیت هنری خود را از سر گرفت. ««آسد‌کاظم»» معروف‌ترین نمایش‌نامه اوست. به‌مناسبت دومین سالمرگ این کارگردان با دخترش، مانا، که تا لحظه آخر همراهش بود به گفت‌وگو نشستیم.

‌‌یک سال پس از فوت محمود استادمحمد، شما بنیادی به نام او تأسیس کردید. هدف از تأسیس این بنیاد چه بود؟
پس از فوت پدرم، فکر کردم برای حفظ و نگهداری آثار او باید از دوستانی کمک بگیرم. فکر می‌کردم چون محمود استادمحمد پدر من بوده، نباید شخصا برای سرنوشت آثارش تصمیم بگیرم. به‌همین‌دلیل خواستم دوستانی که در زندگی ایشان حضور داشتند هم در جریان مسائل باشند و یک‌جور مشورتی با آنها داشته باشم. درواقع باید به‌نوعی، سرنوشت انتشار آثار پدرم مدیریت می‌شد و این هدف اولیه ایجاد بنیاد بود.
‌‌طی این یک‌سالی که بنیاد تأسیس شده، چه اقداماتی صورت گرفته؟
در این مدت سعی کردیم آنچه از پدرم باقی مانده را جمع‌آوری کنیم. چون پدرم هرگز اهل جمع‌آوری آثارش نبود. به‌واسطه بنیاد، با دوستان زیادی آشنا شدم که آثاری از پدرم داشتند و لطف کردند آنها را به بنیاد تحویل دادند و آثار استادمحمد تا جایی که مقدور بوده، جمع‌آوری شده از جمله مصاحبه‌ها، یادداشت‌ها و عکس‌ها. امیدوارم اگر چیزی هم هنوز به دست ما نرسیده، به‌واسطه بنیاد در اختیار ما قرار گیرد. اقدام مهمی که در این مدت انجام شد نیز این بود که تصمیم گرفتیم هرسال هم‌زمان با سالروز تولد پدرم، روز سوم آبان، برنامه‌ای داشته باشیم و یک جایزه نمایش‌نامه‌نویسی برگزار کنیم تا اگر قرار است یادی از استادمحمد شود، همچنان به بهانه تئاتر این یاد باشد و یادبود او، یک دورهمی صرف نباشد. حالا هم مشغول انتخاب هیأت‌داوران هستیم تا آثاری که در سال ٩٣ چاپ یا اجرا شده را جمع‌آوری کنیم و به هیأت‌داوران برسانیم و امیدوارم تا آبان‌ماه بتوانیم نخستین دوره این جایزه را برگزار کنیم.
‌‌قرار نیست در این بنیاد برای مبتلایان به سرطان اقدامی صورت گیرد؟
تا الان راجع به این مسئله صحبت نشده اما بعید نیست به‌زودی به این مقوله فکر کنیم. احتمالا پس از آبان‌ماه، به‌عنوان یک ایده به آن خواهیم اندیشید. به‌خصوص برای هنرمندان مبتلا به سرطان.
‌‌محمود استادمحمد با سرطانش چطور مواجه شد؟
مثل تمام آدم‌هایی که وقتی می‌شنوند سرطان دارند، شوکه می‌شوند، او هم یک دوره‌ای واقعا شوکه بود و روزهای سختی را گذراند اما بعد از مدتی پذیرفت که این بیماری هست و راحت با آن کنار آمد. دوستانی که در آن دوران بیشتر با ما در رفت‌وآمد بودند، یادشان هست که پدرم با همه دردهایی که این بیماری داشت، با آن روحیه خاصش سعی می‌کرد سرطان، مسئله اول زندگی‌اش نباشد و با آن کنار آمده بود. از پیشرفت بیماری باخبر بود و می‌دانست فرصتش برای زندگی کم است و با نگاه خودش برخورد می‌کرد و خیلی عارفانه با مسئله سرطان مواجه شده بود و به نوعی با این بیماری ساخت. مدتی که برایش باقی مانده بود را عارفانه و عاشقانه زندگی کرد. تا جایی که می‌شد، با پزشک همکاری می‌کرد اما از بیماری سرخورده نبود و قبول کرده بود که این بیماری هست. می‌گفت من زندگی‌ام را کرده‌ام و لذتم را برده‌ام و این هم بخشی از زندگی من است.
‌‌روزهای آخر را چطور گذراند؟
روزهای آخر چون گرفتار مسئله تحریم بودیم، نتوانستیم به او خوب دارو برسانیم و پدرم رنج و ناراحتی جسمی شدیدی را متحمل شد و از رفتارش می‌فهمیدم که افتاده در پروسه‌ای که دارد با مرگ کلنجار می‌رود و نگاهش به مرگ نگاه عجیبی بود. خیلی خوب قبولش کرده بود و منتظرش بود. اصلا راجع به مرگ حرف نمی‌زد و دائم سعی می‌کرد بگوید حالم خیلی خوب است و قطع‌شدن داروها حالم را بد نمی‌کند اما آزمایشات به ما نشان داده بود که پیشرفت بیماری‌اش چقدر زیاد است. خیلی عاشقانه تا آخرین‌روزی که زنده بود، همچنان نگران باغچه‌ها و آبیاری به‌موقع گل‌ها بود. دائم پیگیر اخبار روز بود و ملاقات‌هایش با دوستان ترک نمی‌شد. مرگ را نزدیک می‌دید اما خوب با آن کنار آمده بود. گاهی مستأصل می‌ماندم که باید به او چه واکنشی نشان بدهم؟ حتی روز آخر که خیلی ضعیف شده بود و دوستی آمد و سرمی تزریق کرد، به پدر گفتم باید به من قول بدهید که تا فردا صبح بهتر شده باشید و از این حال بیرون بیایید وگرنه فردا صبح باید برویم بیمارستان. خندید و با لحن خیلی شیطنت‌آمیزی، درحالی‌که به آسمان نگاه می‌کرد، گفت: «اگر اون بالاییه گذاشت باشه». اما سه‌ساعت بعد که حالش بد شد و او را بردیمش بیمارستان، فهمیدم گویا از ساعت مرگش هم باخبر بوده چون حتی به رسیدن به صبحِ فردا هم امیدوار نبود.
‌‌محمود استادمحمد قربانی تحریم‌هایی شد که دسترسی به داروها را غیرممکن می‌کرد. فکر می‌کنید اگر امروز که توافق صورت گرفته، او حضور داشت، واکنشش به لغو تحریم‌‌ها چه بود؟
سؤال سخت و عجیبی است. آن دوره‌ای که به‌خاطر تحریم‌ها دارو پیدا نمی‌شد و من و دوستانمان به زمین و آسمان چنگ می‌انداختیم تا دارو پیدا کنیم و دوستان در شهرستان‌های مختلف بسیج شده بودند و یک‌بار از مشهد و یک‌بار از اصفهان به ما دارو می‌رساندند، مجبور بودیم دور از چشم پدر برای گرفتن دارو تلاش کنیم چون اگر می‌فهمید مخالفت می‌کرد و می‌گفت: «خودت را اذیت نکن، فقط من نیستم که این مشکل را دارم. تو به‌واسطه آشنایانت دارو را از هرجا که شده تهیه می‌کنی اما به‌جز من، این‌همه آدم هستند که دارو بهشان نمی‌رسد. من راضی به این همه زحمت نیستم». همه اینها در حالی است که پدرم شهروند کانادا بود و ما می‌توانستیم آنجا برویم و از بهترین امکانات درمانی برخوردار شویم اما استادمحمد هیچ‌وقت راضی به ترک وطن نشد و نخواست که برای درمان ایران را ترک کنیم. می‌گفت ترجیح می‌دهم همین‌جا مثل بقیه مردم بیماری‌ام را درمان کنم و اگر قرار است بمیرم هم همین‌جا بمیرم. در روزهای متلاطم انتخابات سال ٩٢، لحظه‌به‌لحظه پیگیر نتایج بود و تا ساعت آخری هم که توان داشت پیگیر اخبار بود و ابدا نسبت به سرنوشت ایران، بی‌تفاوت نبود.

 

افزودن نظر جدید