دوستی که رفت

ناصر فکوهی-هشت سال پیش بود؛ زمستانی با هوایی آلوده، روزی تعطیل، غروبی خسته‌کننده. یک سالی بود همه، درگیر یورش‌ها و ضرباتی بودیم که هر روز به علوم‌اجتماعی وارد می‌شد.

چند روز بعد، قرار بود همایش بزرگ علوم‌اجتماعی در انجمن جامعه‌شناسی برگزار شود که ناگهان خبر مرگ دوستی، محمد عبداللهی، همچون پُتکی بر سرمان فرود آمد؛ مردی سرزنده و شاد که اندیشیدن به مرگ حتی در افق‌های دوردستش نیز دیده نمی‌شد و تنها فکر و اندیشه‌اش ساختن و قدرتمند کردن یک نهاد بزرگ جامعه مدنی، یعنی انجمن جامعه‌شناسی ایران بود؛ نهادی که آن را قدمی مهم برای ساختن آینده‌ ایران می‌دانست و به آرزویش رسید. اما نتوانست شکوفایی و قدرتمندی نهالی را که حالا به درختی تنومند بدل است و می‌تواند طوفان‌های کینه‌توز را تحمل کند، ببیند.
آن روز با «دکتر سید محمدامین قانعی‌راد» (جامعه‌شناس 1334-1397) صحبت کردیم، درباره اینکه حق این دوست و خدماتش را چگونه باید بجا آوریم. می‌دانستم که غم بزرگی روی دلش سنگینی می‌کند، اما مثل همیشه عقلانیت را بر احساسش غالب می‌کرد. او هم می‌دانست عبداللهی انسانی استثنایی است و میراثی بزرگ بر جای گذاشته بود. بعد از آن تلاش کردیم در جلساتی متعدد، تا آنجا که از دستمان برمی‌آمد دین جامعه‌شناسی و جامعه و فرهنگ ایران را نسبت به او ادا کنیم.
اما برای دوستمان، دکتر قانعی‌راد، فکر می‌کردم شرایط متفاوت خواهد بود. ماه‌های زیادی بود که می‌دانستیم به سرطان مبتلا است و پیش چشمانمان رفته‌رفته آب می‌شد. اما چنان تا روزهای آخر فعال و در همه جلسات حاضر بود که گویی بیماری را فراموش کرده است. ما هم در ته ذهنمان باوری ساده‌لوحانه داشتیم که شاید سرطان هم او را فراموش کرده باشد؛ که نکرده بود؛ مرگ هیچ‌کس را فراموش نمی‌کند.
خبر، اما برایم همان اندازه تکان‌دهنده و دردناک بود. مرگ را هرگز نمی‌توان فهمید. تمام خاطرات دوباره در ذهنم زنده شدند. از روزهای نخست آشنایی‌مان که دکتر عبداللهی مسبب آن بود تا سال‌هایی که در هیأت مدیره انجمن جامعه‌شناسی با یکدیگر جلسات ثابت و گاه حتی روزمره داشتیم. چند سال پیش که به دلایلی از انجمن فاصله گرفتم، هر بار مرا می‌دید گله می‌کرد که چرا فعالیتم کم شده است، اما خوب می‌دانست که هربار بخواهد و بگوید در هر جلسه‌ای حاضر خواهم شد و از هیچ کمکی
دریغ نخواهم کرد.
بارها در اتاق کوچک انجمن جامعه‌شناسی در دانشکده علوم‌اجتماعی می‌نشستیم و درباره مسائلی که حتی پیوندی دوردست با وضعیت خودمان نداشتند، صحبت می‌کردیم. فکر می‌کنم زندگی او در آرامشی رضایت‌بخش می‌گذشت و هرگز کوچک ترین درددلی درباره خودش - حتی بعد از بیماری- از او نشنیدم. اما دغدغه‌اش درباره جامعه هر روز بیشتر می‌شد. این دغدغه شاید در سال‌های نخست آشنایی بیشتر درباره آینده انجمن جامعه‌شناسی بود، اما در سال‌های اخیر انجمن دیگر به بار نشسته بود و کمتر از آن بابت نگرانی‌ داشت. اما احساس می‌کردم که با‌وجود همه متانت و خویشتنداری و خونسردی‌ که از خود نشان می‌دهد تا به هیچ یک از دانشجویان یا همکارانش، کمترین انرژی منفی و دلیلی برای کم‌ کاری ندهد، در عمق چشمانش، سکوت‌هایش که طولانی‌تر می‌شدند، در سرتکان دادن‌هایش، نوعی افسردگی و نگرانی را نسبت به وضعیت اجتماعی و نوعی احساس خطر و نبود چشم‌انداز و سنگین شدن وظیفه جامعه‌شناسان در برابر این وضعیت و در عین حال نوعی نومیدی از کاری که از دستمان برنمی‌آمد، می‌دیدم.
همیشه مسائل و پرسش‌ها و مشورت‌هایش درباره دغدغه‌های اجتماعی و مشکلات و راه‌حل‌هایی بود که باید برای جامعه‌ یافت. از این رو، قانعی‌راد همیشه برایم مصداقی از «جامعه‌شناس» در معنای واقعی کلمه بود: کسی که بیشتر از آنکه نگران خودش باشد، نگران جامعه‌ای بود که در آن زندگی می‌کند. شکی ندارم که افسوسی از زندگی نداشت اما نگاهی فلسفی به هستی داشت که در آن رضایت از موقعیت خویش را کاملاً می‌دیدی. و از همه بالاتر نوعی عقلانیت- محوری در رفتار و کردارش می‌دیدم که در دکتر عبداللهی هم شاهدش بودم. اما درست برعکس وقتی به موضوع جامعه، مشکلات و آسیب‌های آن و وظایف ما می‌رسید، حساسیت‌هایش به شکلی باورنکردنی افزایش می‌یافت، دغدغه و نگرانی‌هایش، افسوس‌ها و سرگردانی و پریشانی‌اش از وضعی که با آن روبه‌رو بودیم.
در بسیاری موارد با هم موافق نبودیم و رویکردهایی متفاوت میانمان فاصله می‌انداخت. اما رفتار دموکراتیک‌منشانه او، اعتدال و دوری جستنش از افراط  در هر شکل و محتوایی دقیقاً همان چیزی است که ما امروزه هم در علوم‌اجتماعی و هم در حل مسائل کشور به آن نیازمندیم.
چند ماه پیش، وقتی از بیماری‌اش خبردار شدم، به دیدنش در مرکز تحقیقات علمی کشور رفتم؛ ظهر بود و وقت نهار. پیش از من دوستان دیگری هم آنجا آمده بودند. همه با او و با یکدیگر به گرمی سلام و احوالپرسی می‌کردیم و گویی می‌خواستیم هم خودمان فراموش کنیم که شاید به دیدار آخر آمده باشیم و هم او. من از همه دیرتر رسیده بودم و بعد از غذا با هم تنها ماندیم. فقط از او پرسیدم: «دکتر خوبی؟» فکر می‌کنم همه حرف‌ و پرسش‌هایم درباره زندگی و مرگ، درباره بیماری و ناتوانی و اینکه روزی باید برویم را، در این پرسش گنجانده بودم، همه چیزهایی که می‌خواستم درباره آمادگی‌اش برای مرگ به او بگویم و از او درباره مرگ بپرسم، در این پرسش بود؛ و هر دو این را خوب می‌دانستیم. نیازی به یک کلمه بیشتر نبود. قانعی‌راد مثل همیشه نگاهی عمیق و مستقیم به چشمانم کرد، مکثی و لبخندی و یکی دو کلمه پیش‌پا افتاده در تأیید «خوب بودن» و اینکه «زندگی، همین است». نیاز به حرفی دیگر نبود جز این حرف آخر که: «می‌دانی دکتر! از رفتن نمی‌ترسم، اما نمی‌خواهم ناتوان باشم!» و من هم با تأیید حرفش گفتم: «دکتر جان! هیچ چیز معلوم نیست؛ همه‌مان همین را می‌خواهیم! کاش برای همه‌مان هم همین‌طور باشد!» می‌دانستم که از حرف‌های بی‎‌ربطی که شاید در اینگونه موارد بر زبان کسی بیاید اصلاً خوشش نمی‌آید و هر چه بگویم، جز لبخندی، سر تکان دادنی و نگاهی مبهم و مکثی کمابیش طولانی پاسخی نخواهم داشت. برای همین باهم به دفترش رفتیم و مثل همیشه درباره پروژه‌های آینده و کارهایی که می‌توانیم بکنیم و برنامه‌ریزی‌هایی که باید انجام شود، صحبت کردیم. وقتی اتاقش را ترک می‌کردم، نگاه آخر را در عمق چشمان هم انداختیم تا برای همیشه حفظش کنیم. می‌دانستم که شاید دیگر هرگز او را نبینم. اما اطمینانی عمیق و محکم دلگرمم می‌کرد؛ «اینکه آماده رفتن است.» از اتاق بیرون آمدم و از آن روز تا امشب تلاش کردم هیولای مرگ را نادیده بگیرم. آرزویم برای او آن بود که با آرامش و با کمترین ناتوانی و درد، آنگونه که می‌خواست، میان کسانی که دوستش دارند، رفته باشد.
از روزی که محمد عبداللهی ما را ترک کرد تا امشب احساسی چنین دردناک نداشتم؛ زیرا می‌دانستم و می‌دانم که مهم نیست که ما جامعه‌شناسان، ما انسان‌شناسان، چه رویکرد و چه نظریه و چه روش و سبک کار و موضوعی را دنبال کنیم، اما مهم این است که شمار کسانی که عمیقاً به کار خود اعتقاد دارند و دغدغه واقعی‌شان «جامعه» است، انگشت شمارند و هرکدام از این افراد ارزشی شگفت‌انگیز برای رودررویی با کوه مشکلاتی را دارد که امروز جامعه ما با آن روبه‌رو است.
قانعی‌راد میراث مهمی از خود بجا گذاشت؛ بجز سهم علمی‌اش در جامعه‌شناسی علم، این میراث بیش از هر چیز، همان سلوک و منش بزرگوارانه و صبر و متانتی بود که می‌توانست صدها متخصص را در کنار هم برای بارورکردن نهاد بزرگی چون انجمن جامعه‌شناسی حفظ کند، اینکه میراثی را که دکتر عبداللهی باقی گذاشته بود تقویت کند و به جامعه‌شناسان دیگری بسپارد که همان اندازه دغدغه مسائل اجتماعی داشته باشند و همان اندازه در برابر مشکلات و فشارها سرسخت باشند.
روحش شاد و یادش برقرار باد

افزودن نظر جدید